اصـول ديـن در شريعت اسلام
ميدانيم كه در شريعت اسلام سه اصل به عنوان اصول دين وجود دارد سه اصلي كه مورد اتفاق تمامي اديان الهي است و كليۀ انبياء مرسل ، پيام آوران آن بودند، آن سه اصل عبارتند از:
توحيد
اعتقاد بر اينكه عالم هستي، خالق يگانه دارد و كل جهان و هرچه كه در اوست عرصۀ آفرينش آن خالق يكتاست.
نبوّت
اعتقاد بر اينكه آن خالق يگانه براي ارشاد بندگان خود برخي از بندگانش را برگزيده و آنها را با تعليمات ويژهاي براي هدايت سايرين ارسال نمود.
معاد
اعتقاد بر اينكه اعمال آدميان بيحساب و بيبازخواست نبوده و بالاخره اعمالشان روزي مورد بررسي قرارميگيرد و هركسي به نتايج رفتار خويش خواهدرسيد.
شيعيان اختصاصاً دو اصل ديگر امامت و عدالت را نيز در زمرۀ اصول اعتقادي مذهب به حساب ميآورند.
امامت
يعني اينكه عدۀ معدودي كه به درجۀ عصمت رسيدهاند، راه ارشاد و هدايت مردم را بعد از انبياء همچنان ادامه ميدهند.
عدالت
يعني آنكه هر عملي كه از خداوند سر ميزند عادلانه است و خداوند در مورد بندگانش ظالم و ستمگر نيست .
فقيهان درمورد اصول دين عقيده دارند كه تقليد جايز نيست و هركسي ميبايست خود شخصاً به حقيقت آنها پي ببرد. رسيدن به حقيقت اصول دين از دو طريق امكان پذير است كه ما آنها را راه «عقل» و راه «كشف» نام نهادهايم.
معناي مختصر آنها اين است كه برخي از مسائل در حوزة عقل، آنقدر روشن و واضح است كه تقريباً همۀ آدميان با حداقل قوۀ ادراك هم ميتوانند آن را فهميده و پذيرا شوند و قبول آنها هيچ نيازي به حجتها و دلايل عقلي- فلسفي ندارد و فهم آنها براي همگان آسان است.
از ادراك عقلي كه بگذريم، گاهي اوقات درمورد برخي از انسانها، خودِ حقايق، خودشان را نشان ميدهند، به طوريكه شخص بدون آنكه از مسير نقل قولها و يا حتي استدلالات عقلي عبور كند، حقيقتي را در وجود خود و به صورت عيني يا حسي درك ميكند.
مثلاً ممكن است با مشاهدۀ يك حادثة ساده كه در اطراف او اتفاق ميافتد، به قيامت معتقد گردد و يا بررسي و مشاهدۀ حادثهاي ديگر، وي را به توحيد و يكتا پرستي معتقد سازد. همچنين بسياري از مردم در خوابِ طبيعي، با حقايقِ عالم ملاقات كرده و بدان معتقد گشتهاند.
بنابراين، باتوجه به آنچه فقيهان گفتهاند كه در اصول، تقليد جايز نيست. هر كس ميبايست شخصاً خود با آن حقايق آشنا گردد، حقايقي كه جداي از ذهن انسان، در باطنِ عالمِ خارج وجود دارد و وظيفۀ ما فقط ملاقات با آنها است و تازماني هم كه آن حقايق درك نشده باشد، تكليفي هم نيست. پس روشن است كه بر اساس اين قاعده، نميتوان كسي را كه اصول را درك نكرده، مؤاخذه نمود و حتي نميتوان وي را به پيروي مقلّدانه نيز واداشت.
لذا يكتايي عالم و يكتا پرستي موحّدانه ميبايست در باطن انسان مصداق پيدا كند و انسان به يقين، به حقيقت آنها باور بياورد،
و چنانچه درك آنها خارج از ظرفيت شخص باشد، مؤاخذهاي هم در كار نيست كه به فرمودۀ قران كريم(لايكلف الله نفساٌ الا وسعها… ) يعني تكليف انسان در حدود ميزان و مكانيزم فهم اوست.
به همين دليل اختلاف در ميزان و نوع نگرش انسانها به حقايق عالم را امري بديهي ميدانيم چون اگر كسي بخواهد به نحوۀ تفكر شخص ديگری، چنان نزديك شود كه وي را الگوي فكري خود سازد باز هم به حوزة تقليد نزديك گرديده است.
لذا طبيعي است، فهمي كه مولاي متقيان از مسئلۀ توحيد داشت با فهم ديگران تفاوت داشته باشد و نيز برداشتي كه پيامبر مكرم اسلام از قيامت داشته كاملاً متفاوت با برداشتهاي فقيهانه و يا فيلسوفانهاي باشد كه ما با آنها سروكار داريم.
نحوۀ نگرش مکتب وحدت نسبت به مفاهیم اصول دین
منكر آن نیستیم كه اين حقايق بر ديگران ممكن است به نحو ديگري جلوه نمايد، چنانکه گفته شد:
توحيد
توحيد يعني يگانگي مديريت عالم، يگانگي خالق و يكتان گري انسان،
در مکتب وحدت، توحيد يعني يكي بودن وجود و موجود(لاموجود الا الله) در فلسفه «وجود مطلق» را «علّت العلل» مينامند.
يعني علّتي كه همۀ معلولها از آن نشأت ميگيرد، فلسفه به دو وجود باور دارد، واجب و ممكن:
وجود واجب يا واجب الوجود
يعني وجودي كه نبودِ آن محالاست و در بودنش هيچ ترديدي نيست،
يعني به عبارتي نميتوان تصوركرد كه واجب الوجود نباشد.
همچنين براي توضيح وجود واجب، خداوند را مثال ميزنند و يا توحيد و يكتايي در آفرينش را، اين نوع وجود، وجود وجوبي نيز گفته ميشود كه منشأ وجود امكاني است.
وجود ممكن يا ممكن الوجود
وجودي است كه نبودِ آن محال نيست. ممكن است باشد و يا ممكن است نباشد، درفلسفه براي اين نوع وجود، مخلوقات و لايههاي آفرينش را مثال ميزنند.
بعلاوه آنكه وجود واجب، قديم است و ازلي، يعني در زمان بخصوصي ايجاد نشده است و در هيچ زماني هم معدوم نميشود.
تا بود ، بود و تا هست، هست.
ولي وجود ممكن، حادث است و غير ازلي، يعني در يك زمان ايجاد گرديده و در زماني ديگر هم معدوم ميگردد.
پس در فلسفه واجب از ممكن جدا است، واجب خالق است و ممكن مخلوق که هميشه به واجب نيازمند است، و چون طبق قاعدۀ علّت و معلول، هرمعلولي به علّت نياز دارد، مخلوق هم كه معلول است به علّتي چون خداوند نياز مستمر دارد. ولي اين شبهه همچنان در فلسفه باقي ميماند كه اگر هر معلولي زادۀ علّت است، پس خود خداوند وجودِ واجبي است و نه امكاني و هميشه «ممكن» براي وجود خود نيازمند «واجب» است.
ولي در وحدت، اصل توحيدي حكايت ديگري دارد:
اصلاً دوئيت در وحدت مطرود است، در وحدت خدا و هستي يك حقيقتند با دو اسم، هردو يكي هستند نه در ديگري و نه بر ديگري، نه محيط و نه محاط به اين مثال هندسي توجه كنيد:
فرض كنيد كه خداوند و هستي هركدام يك دايرهاند كه شما يكي از آنان را علت ميدانيد و ديگري را معلول
سئوال اين است كه رابطۀ بين اين دو دايرۀ علّي و معلولي چگونه و به واسطۀ چه چيزي برقرار ميشود؟
هرچيز ديگري را كه نام ببريد يا علّت است و يا معلول كه بالطّبع قبلاً در يكي از آن دو دايره قرار داده ايد، حالا بررسي كنيد كه اين دو دايره در كنار يكديگر، نسبت به هم چند حالت ميتوانند داشته باشند؟
يا متخارجاند كه نسبت بهم تطبيق نداشته و بين آنها فاصلهاي وجود دارد، يا متداخل اند كه بايـد يكـي از آنهـا در ديگـري باشـد و يا متقاطع اند كه فقـط قسمتهايي از آن دو با هم ارتباط دارند.
اگر تعريف ما از خداوند بينهايت و از هستي نيز بينهايت باشد، در اينجا ميبايست دو وجود بينهايت را در كنار هم بپذيريم كه قبول دو بينهايت محال عقلي است و خدا را مثل و يا مساوي هستي ديدن خلاف توحيد است و به ما آموختهاند: «ليس كمثله شیء» «خداوند شبيه هيچ چيزي نيست» (البته اگر به دوگانگي آنها قائل باشيم) به هر حال اين سئوال پيش ميآيد كه جايگاه آن دو بينهايت و نسبت آنها به يكديگر چگونه است؟
درصورتی که هستی را در خدا تعريف كنيم، خداوند را ظرفی دانستهايم كه دارای مظروف است و اين با مقام «صمديّت» خداوند منافات دارد، زیرا يكی از معانی «صمد» تو پُر بودن و خلاء نداشتن و نپذيرفتن مظروف است و اگر خداوند را در هستی تعريف كنيم، خداوند را محاط و هستی را محيط دانستهايم و لاجرم میبايست هستی بزرگتر از خداوند باشد كه بشود خداوند خالق عظيم را در درون خود جای دهد، حال اگر عالمِ هستی و خدا را خارج از هم و هستی را مخلوق خدا بدانیم، لازمه اش آن است که این خلقت به حکم «ممکن الوجودی» در یک زمانی ایجاد شده باشد كه قبل از آن هم نبوده باشد و اين با صفت خالقيّت خداوند موافق نخواهدبود، چون اولاً لازم میآيد كه قبل از خلقت، خداوند بيكار باشد و ثانياً خالقِ بیمخلوق، همچون شخصی بی فرزند است كه به خود بگويد «پدر»! لذا وضعيتِ غامضِ ارتباطِ اين دو بینهايت در فلسفۀ برخی از جهانبينیهای مذهبی، همچنان بصورت برخی از سئوالات بدون پاسخ رهاشده و از سرِ بی پاسخی گاهی وهمآلود به نظر میرسد.
پس چرا پيـش از جـهان يـزدان مـا بيكـار بود
و آنكـه خالق، بیخـلايق اسم بیمعناستی
البته وحدت به قضيۀ ارتباط خدا و هستی، نگاهی عارفانه داشته و مسئله را به نحو ديگری مطرح مینماید، در وحدت، عالم هستی، مخلوق خداوند نيست و اساساً وحدتيان به «خلقتِ» عالم هستی معتقد نيستند، بلكه هستی را ظهور خداوند میدانند، خداوند ميدمد و دم به دم، دم او جلوههای متعدد هستی را میآفريند، چون هستی ظهور خداوند است، پس هيچ انفكاك و جدائی در بين خالق و مخلوق نيست، يك حقيقت است.
گـر كه خالـق را ز مخلـوقـات او بينـی جـدا
اين دو بينی، شرك مطلق باشد و بیجاستی
خالق و مخلوق يكی است، علّت و معلول يكی است، اصلاً دو دايره نيست و هر دو فقط يك دايرهاند و لايتناهی.
عالـم و يـزدان يكی باشد زكثـرت دم مزن
وحـدت مطلق ببين، يكتـای بی همتاستی
خدا يك بینهايت است، كلّ ذرات تا كهكشانها كه تعداد آنها هر روز در كشف علمی بشريّت در حال افزايش است، همگی غرق دريای مفهوم وجودند، خداوند در ذاتِ هستیِ خويش، تراوشاتی دارد كه وقتی آن تراوشات ظهور می یابند، نمای بيرونی هستی را تشكيل میدهند،
در اين تئوری ديگر مسئلۀ دور و تسلسل و يا تلاش برای ابطال آنها حل میشود.
«خالق هيچگاه بدون مخلوق نبوده است» اگر ما اين دو را از هم جدابدانيم، لازمهاش اینست كه خالق، ازلی و ابدی باشد، ولی مخلوقش حادث است، چون در سيستم فكری فلسفی (خالقی، مخلوقی) نمیتوان هر دو را قديم دانست، میبايست لزوماً يكی را قديم و ديگری را حادث بدانيم، چون در غير اين صورت مادۀ ازلی_ابدی ديگر نيازی به خداوند خالق نخواهد داشت،
و اگر هستی را مخلوق بدانيم كه در يك زمان خاص و معيّنی، بوجود آمده باشد، لازمه اش آنست كه خداوند همانطور كه اشاره شد، قبل از خلقت هستی معطل بوده باشد، پس چرا پيش از جهان يزدان ما بيكار بود!؟ بنابراين حقيقت آشكار اين است كه وجود خداوند مساوی است با وجود هستی، خداوند يعنی هستی و وجود يعنی خداوند. دراينصورت هرچه كه در عالم هستی میشناسيم از زمان، مكان، بُعد، قدرت، زيبايی، شهوت، ميل، نفرت، جاذبه، دافعه، حيات، مرگ و تمام شئون وجود و مسائل وجودی، همه و همه ظهورآشكار حضرت يزدان است. «هرچه در عالم هست ظهور خداوند است، ظهور از مظهر جدا نيست» بدون هيچ واسطهای و در يك ارتباط تنگاتنگ، آنچنانكه تفكيك شئونات خالقيّت و مخلوقيّت غير ممكن است.
ذات حق چـون بحر و مـوجودات همـه امواج آن
مـوج و دريـا متصّـل، كـی ذرّهای مجـزاستــی؟
«يك شعور يكپارچۀ مطلق» و همهگير، تمامی اركان هستی را پديد آورده و به هم متصل كرده و تحت يك ارگانيزم توحيدی درآورده است، همۀ قوای هستی، احساس جاری در اجزای هستی، خصوصيّات موجود در مراتب هستی و همۀ آنچه كه در رفتار جمادات، نباتات، حيوانات، آدميان و ساير طبقات فوقانی خلقت صورت میگيرد، سراسر تظاهر جلوههای يزدانی است كه در ترشحّات منظّم و پیدرپی عالم به ظهور میپيوندد. هرچه هست، همه اوست، نه از اوست.
«يك وجود كل است» كه مشغول تنفّس حياتبخش است، هر دمیكه میدمد، ظهوری در هستی جلوه میكند، در واقع هستی، تجلّی دميدن حضرت اوست.
دم غنيمت دان كه عالم يك دم است هركه بادم همدم است او آدم است
حال كه چنين است و يك ارادۀ مطلق، همۀ هستی را شكل داده، پس ارادههای خُردتر را ساماندهی میكند. يك نيروی مطلق، نيروبخشِ مراتب ديگر وجوداست، آن نيروی مطلق «مافوقترين نيروی قدرت» که هنگام بیان «بااجازۀ مافوقترین نیروی قدرت و عظمت» از اعماق وجود برآمده، مراحل مختلف و مراتب متعدد را طی نموده و نهايتاً در هنگام خروج از دهان كاملاً قابل حس میشود و اين دميدن حقّ است كه هنگام رسيدن به سطحی ترين مَرتِبَتِ وجودی برای ما متوسطّان قابل درك میگردد.
که يکی هست و هيچ نيست جزاو وحـــد هـــو لا الــــه الا هـــو
ادامه دارد …